محمد یزدانمحمد یزدان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد یزدان نفس مامان

بالاخره اومدنی شدم

          امروز سه شنبه 23 آبان 1391 آخرین روزیه که مهمون وجود مامانی هستم فردا قراره مامانی رو عمل کنن و من چشمم این دنیا رو ببینه، با اینکه تا حالا من و مامانی سخت بی تاب دیدن همدیگه بودیم اما از حالا دلم واسه شمک مامانی تنگ میشه ، تازه شنیدم مامانی هم داشت به مامان جون می گفت :فردا که این شازده پسر رو از تو شکمم بیرون بیارن دلم واسه لگداش تنگ میشه فکرش رو بکنین مامانی اونقدر منو دوست داره که لگدای منم واسش شیرین بوده!!!!!!!!    در ضمن امشب مامانی کلی واسه سلامتی من دعا کرد                            &n...
3 اسفند 1391

تولد دوستام

                    21ماه رمضون بود که مامانی وبابایی اومدن مشهد، درست یادمه شب23 ماه رمضون بود که عمه هاجر زنگ زد وبه مامانی خبر داد که نی نی عمه فریبا به دنیا اومد اونم  38روز زودتر !!!!!!میگن خیلی کوچولو بوده آخی طفلی ولی در عوضش ازین جای تنگ وتاریک زودتر خلاص شد واومد تو این دنیای روشن ایشالله که همیشه دنیاش روشن باشه بوووووس بوووووووس برای پسر عمه گلم امیر علی جووووووون        13 مهر ماه بود که امیر عباس دوست دیگه م به دنیا اومد خوش به حال اون ، اوووووو هنوز 40 روز دیگه مونده تا من به دنیا بیام       ...
3 اسفند 1391

عروسی عمو علی

                                                           موقع دامادی عمو علی من 5 ماهه بودم ، دکتر مامانی اجازه نمی داد مامانی بره بیرجند ، اما مامانی دوست داشت بره ،دکتر هم براش دوباره سونو نوشت وگفت اگه موقعیت بچه وخودت خوب باشه می تونی بری ، مامانی هم دوباره رفت سونوگرافی!وضعیت مامانی هیچ فرقی نکرده بود فقط یه چیز توی این سونو مشخص شد اونم اینکه دکتر گفت نی نی تون یه شازده پسره ! فکر کنم ...
27 بهمن 1391

آزمایشهای ژنتیک

               مامانی وبابایی چون دختر عمو وپسر عمو هستن باید آزمایش برن که مبادا من مشکلی داشته باشم طفلی مامانی خیلی استرس داشت سوره انعام رو خوند، یاسین  و کلی صلوات وزیارت عاشورا نذر کرد تا من سالم باشم ممنونم مامانی  شکر خدا همه چی خوب بود ، تازه دکتر سونو منو به مامانی نشون داد اونم کلی ذوق کرد بعدشم یکسره برگه سونو دستش بود واندازه هام رو انداز و ورانداز میکرد   ...
25 بهمن 1391

دو خبر خوب

                هورااااا هوراااا قراره دو دوست دیگه هم به جمعمون اضافه بشه اول خبر اومدکه زن دایی احسان هم حامله ست وااااای چقدر خوشحال شدم وقتی مامان جون خبر رو به مامانی می داد من توی شمک مامانی بشکن می زدم نی نی دایی جون هم 40 روز از من کوچیکتره،دومین نی نی عمه هاجر بود که دو ماه از من کوچولوتر بود، آخی دارم احساس بزرگی می کنم میتونم بهشون دستور بدم ...
25 بهمن 1391

پلاسنتای قدامی

                                   همانطور که همه چیز این دنیا گذراست ویار مامانی هم تموم شد وحالش بهتر شد اما توی سونوگرافی مشخص شد که مامانم یک سری مشکلات داره که باید استراحت داشته باشه کلی کلمات قلمبه سلمبه توی برگه نوشته بود که من متوجه نشدم تا براتون بگم ...
25 بهمن 1391

ویار مامانی

                   مامانی من این دفعه تصمیم گرفت که با ویارش مبارزه کنه آخه سر حاملگی خواهرجونی هر چی می خورده بالا می آورده! البته چشم شما روز بد نبینه این دفعه مامانی من حالش از دفعه قبل هم بدتر بود از همه چیز بدش می اومد، هیچی نمی خورد اما یکسره حالت تهوع داشت وبالا می آورد ، طفلی مامانم خیلی اذیت شد!!! ...
25 بهمن 1391

اولین تپش زندگی

                                                                     سلام  سلام صدتا سلام امروز میخوام با کمک خاله جونم وبلاگم رو بنویسم بذارین از اول اولش براتون بگم یعنی از وقتی من نبودم..... آره مامانی وبابایی تصمیم داشتن وقتی یکتاجون خواهر گلم کلاس اولش تموم شد به فکر اومدن یه بچه ی دیگه یعنی م...
25 بهمن 1391