محمد یزدانمحمد یزدان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد یزدان نفس مامان

                    

آماده شدن واسه تحویل سال

                             با رسیدن به خونه بابابزرگ خانواده عمو مهدی و عمه هاجر هم آمدن که سال تحویل رو دور هم باشیم همه در تکاپو بودن غیر از من وفاطمه جون که راحت دراز کشیده بودیم نکته قابل به عرض اینه که ما واسه اولین بار بود که فاطمه جونو می دیدیم اینطور که بقیه می گفتن فاطمه کپ باباشه خلاصه یکتا به کمک مامانی وزن عمو وعمه وعزیزجون سفره هفت سین رو انداختن ولحظه تحویل سال همه مون دور سفره جمع بودیم بعد یه دفعه ای که بعد از یه سکوت چند دقیقه ای وزمزمه های زیر لبی بود همه پاشدن وشروع کردن ب...
26 خرداد 1392

دومین سفر

                           بله دومین سفر بنده بازم به سمت بیرجنده روز دوشنبه 28 اسفند ماه به سمت بیرجند حرکت کردیم قرار بود عمه فاطمه هم از بیرجند به مشهد بیان ویه جا از راه رو باهم قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم مامانی واسه ناهار تو راهمون پیراشکی درست کرده بود اما حیف که عمه یه روز سفرشون به تعویق افتاد اما خب خاله طاهره(خاله جون مامانی) رو تونستیم توی راه ببینیم اکرم خاله معتقد بود من خیلی تغییر کردم وکلی واسه خودم بزرگ شدم راستی قبل از حرکتمون رفتیم خونه مامان جون   هم واسه خداحافظی وهم...
26 خرداد 1392

خرید برای عید

                          یکی از روزای آخر اسفندماه با خاله جون وحسین جون ویکتاجونی رفتیم آزادشهر واسه خرید لباس عید اونم با آژانس!!آخه بابایی نبود مامانی کالسکه رو هم برداشته بود چقدر کالسکه سواری کیف میده وقتی مامانی داخل فروشگاه می رفت نمیتونست همه جا منو با کالسکه ببره واسه همین من رو داخل کالسکه جلوی در میذاشت(چه کار خطرناکی!) خودش می رفت داخل البته من با یکتا جون وحسین جون بودم وخودشم تند تند بهم سر میزد اما منم کلی جلب توجه می کردم وهمه دورم جمع می شدن و باهام میخندیدن ...
26 خرداد 1392

واکسن 4 ماهگی

          شنبه 26 اسفند ماه من واکسن 4 ماهگیمو زدم به نسبت واکسن دو ماهگی اذیت نشدم ، قطره هامو به موقع خوردم تا زودتر خوب بشم آخه قراره عید امسال رو هم مثل سالهای قبل بریم بیرجند وسال تحویل رو خونه ی بابابزرگم باشم میخوام اولین سال تحویل عمرم رو تجربه کنم باید ببینم اصلا این عید وتحویل سال چیه که اینقدر مامان جونم وخواهر جونی دارن راجع بهش حرف میزنن!! باید دید!!! اینطور که من فهمیدم فقط چندروز دیگه مونده ...
26 خرداد 1392

من وبابام

                           وقتی میرم تو بغل بابام کلی بهم خوش میگذره وهمه ش می خندم آخه بابایی یه کارایی میکنه که از خنده غش میکنم مثلا یه بار که تو بغلش بودم از گلوش یه صداهایی در می آورد که نتونستم جلوی خنده هامو بگیرم مامانی هم میگه بسه دیگه الان بچه م دل درد میگیره !! (فکر کنم علاوه بر زیاد شیرخوردن خنده هم باعث دل درد میشه!!!!!!!!!!) اینم یه کشف دیگه تازه مامان اون لحظه از من وبابایی ویکتا جون فیلم برداری کرد   ...
26 خرداد 1392

پسر لوس!!!

  مامانی بهم میگه تو خیلی پسر لوسی هستی من که نمیدونم منظورش چیه ؟!! من وقتی خوابم که خوابم  وباید تو خونه سکوت کامل باشه تا بتونم درست حسابی بخوابم وگرنه خواب خرگوشی دارم وبا اندک صدایی بیدار میشم اما وقتی بیدار میشم باید یکسره مامانی پیشم بشینه وباهام حرف بزنه، آخه چیکار کنم علاقه زیادی به مصاحبت با دیگران بخصوص مامانی دارم اینطور که من فهمیدم ارتباط اجتماعی خوبی دارم وخیلی زود با بقیه ارتباط برقرار میکنم مثلا یه شب که دور همی خونه ی عمو رضا بود کلی با امیر عباس  حرف زدیم به قول مامان امیرعباس از دست مامانامون که چقدر لباس تنمون میکنن درد دل کردیم!!! یه شبم که محمدرضا جون اومده بود خونه مون با همدیگه حرف ز...
26 خرداد 1392

یه کار تازه

               تو 3/5 ماهگیم تونستم خودمو به پهلو بچرخونم به طوریکه یکی از دستام زیر شکمم رفت!! مامانی بازم ذوق کرد می گفت فکر کنم داری خودتو واسه غلت زدن آماده میکنی وقربون صدقه م رفت و ماچم کرد ازون ماچهای آبدار و شیرین آخ که چه خوشمون اومد ...
26 خرداد 1392

کشف دستام

          در  ماهگیم یه کاری کردم که مامانی خیلی خوشحال شد، یه کار ساده  اونم اینکه دقیق به دستم نگاه می کردم تا حالا خیلی به دستام نگاه می کردم بازی می کردم اما نمی دونستم این دستها مال خودمه اما امروز فکر کنم فهمیدم که دستام در اختیار خودمه، هی باز وبسته ش کردم نگاش کردم به این ور و اونور می چرخوندم! خلاصه مامانی کلی ذوق کرد وهی می گفت قربونت برم عزیـــــزم پسر گلم .... ماهم حسابی واسه مامانی شیرین کردیم وخندیدیم اونم بلند بلند !!! ...
26 خرداد 1392

تولد دایی احسان

                     16 بهمن تولد دایی احسان بود همه تصمیم گرفتن دایی رو غافلگیرش کنن واسه همین مامان جون همه مون رو دعوت کرد خاله جون هم یه کیک خوشکل درست کرد و اون شب   یه جشن کوچیک وخودمونی داشتیم اون شب کلی عکس گرفتیم بخصوص من و محمدرضا جون      ...
16 ارديبهشت 1392