محمد یزدانمحمد یزدان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

محمد یزدان نفس مامان

اولین جشن تولد

                                                          23 آذر ماه من اولین جشن تولد زندگیم رو رفتم اونم تولد خاله جونم بود تازه برای اولین بار بود که به یک مهمونی رسمی دعوت شده بودم ولی خب از بس خواب آلو هستم تمام وقت خواب بودم یه چند تا عکس هم گرفتم ولی خاله جون عکسامو نمیذاره میگه خودمم هستم ...
19 فروردين 1392

اولین نگاه من

               وقتی 21 روزه شدم برای اولین بار تونستم با چشم مامانی رو دنبال کنم ، وای مامانی چقدر ذوق کرده بود اومد بوسم کرد وهی میگفت الهی قربون پسر گلم برم ...
19 فروردين 1392

اولین زیارت من

         روز 15 آذر ماه هوای مشهد به شدت آلوده بود مدرسه ها به علت آلودگی هوا تعطیل بود وبابایی وخواهر جونی خونه بودن اون روز دوستای مامانی که بچه هاشون دوستای یکتا جون بودن برای دیدن من اومدن دستشون درد نکنه فرداش یعنی 16 آذر امام رضا منو برای زیارت طلبید وما به همراه مامان جون به حرم رفتیم وااااای نمی دونین چقدر خوش گذشت جای همه تون خالی مامانی ازم عکس گرفت وازینکه من صحیح وسالم به دنیا اومده بودم خوشحال بودن واز خدا تشکر میکردن راستی مامانی واسه سلامتی من وخواهر جونی دعا کرد ، نماز خوند وسجده شکر به جا آورد               &nbs...
19 فروردين 1392

مسلمون شدنم

              امروز 9 آذرماه است وقتی 15 روزه شدم منو بردن مسلمون کنن مامانی از صبحش هی منو بوس می کرد ومی گفت امروز میخوام مسلمونت کنیم واسه خودت مردی میشی منم گوش میکردم وخوشحال می شدم اما چشمتون روز بد نبینه چه دردی داشت اینقدر جیغ زدم گریه کردم ولرزیدم ! طفلی مامانی دلش کباب شد اونم همپای من گریه می کرد ازم معذرت می خواست آخه من پسر صبوری بودم تا اون روز حتی یکبار هم گریه نکرده بودم مامان جون ومامانی کلی صلوات برام فرستادن ودعا کردن آخر سر هم بعد از سه ساعت گریه تو بغل مامان جون خوابم برد و آروم گرفتم دستت درد نکنه مامان جون ! اما حالا خوشحالم چون تو این سن کم...
21 اسفند 1391

از بیمارستان مرخص شدم

  روز25 آبان بابایی کارهای ترخیص رو انجام داد ومن به همراه مامانی وخاله جون ساعت 4 بعدازظهر به سمت خونه حرکت کردیم وقتی جلوی ساختمون رسیدیم بابایی نگه داشت ، آخه بابایی یه گوسفند تهیه کرده بود که جلوی پام قربونی کنن (بله دیگه مایم دیگه عزیزیم )   اون شب خونواده خاله جونم وعمورضا خونه مون بودن اون شب کلی عکس با حسین جون، مهدیه جون وخواهرجونی گرفتم                                                      &nb...
8 اسفند 1391

تولد من

  توی اتاق عمل مامانی روی تخت دراز کشید متخصص بیهوشی به مامانی گفت: یه نفس عمیق بکش مامانی هم یه نفس کشید ودیگه خوابش برد ، وقتی خانم دکتر منو از تو شمک مامانی بیرون آورد مامانی اصلا متوجه نبود راحت خوابیده بود پرستارا هم که دیدن من گرسنه هستم منو بردن بخش نوزادان اونجا بهم شیرحشک با سرنگ بهم دادن ساعت 4 بعدازظهر که مامانی به هوش اومد منو بردن پیشش نمی دونین از دیدنم چقدر خوشحال شد!!! چه مامان مهربونی                                      &nb...
7 اسفند 1391

آخرین زیارت من تو دل مامانی

     مامانی با بابایی و مامان جون قبل از رفتن به بیمارستان به حرم رفتن ، مامانی کلی برای سلامتی من وخواهر جونی دعا کرد توی اون مکان مقدس از خدا جون خواست که من سالم به دنیا بیام بعدش رفتن بیمارستان ، بابایی تشکیل پرونده داد مامانی هم به همراه مامان جون رفتن به بخش زایشگاه عمل مامانی ساعت 2 بعد ازظهر بود ومامانی از 10 صبح تا 2 بعد ازظهر کلی وقت داشت اونجا با چند نفر دوست شد که همه شون یا نی نی به دنیا آورده بودن یا قرار بود به دنیا بیارن . مامانی مهربونم همونجا روی تختش هم واسم زیارت عاشورا ، دعای توسل و قرآن خوند تا اینکه بردنش اتاق عمل... ...
7 اسفند 1391

روز تولدم

                 امروز 24 آبان ماهه مامانی صبح زود بیدار شد نماز خوند وبعد از نماز برای سلامتی من کلی دعا کرد ویکبار سوره انعام رو ختم کرد وطبق دستور خانم دکترش قبل از ساعت 8 صبح ، صبحونه شو خورد بعد هم برای رفتن به بیمارستان آماده شد ، بابایی اول خواهر جونی رو خونه خاله زهرا گذاشت ،خواهر جونی دست رو شمک مامانی گذاشت وگفت داداشی الان با مامانی برو منم بعد از ظهر با خاله میام دیدنت  درست مثل همیشه آخه خواهر جونی توی این چند ماهی که من توی شمک مامانی بودم همیشه میومد برام قصه می گفت ، شبا شب بخیر می گفت وصبا هم بهم سلام می کرد ...
7 اسفند 1391