اولین تپش زندگی
سلام سلام صدتا سلام
امروز میخوام با کمک خاله جونم وبلاگم رو بنویسم بذارین از اول اولش براتون بگم یعنی از وقتی من نبودم.....
آره مامانی وبابایی تصمیم داشتن وقتی یکتاجون خواهر گلم کلاس اولش تموم شد به فکر اومدن یه
بچه ی دیگه یعنی من باشن!اما یه روز خداجون به یکی از فرشته هاش پیغام داد که من کم کم باید برم
توشمک مامانم تا برای اومدن به این دنیا آماده بشم ومن چند ماه زودتر از موعدی که مامان بابا
میخواستن به وجود اومدم ،اولش فکر می کردم شاید اونا من رو نخوان اما با اینکه یه توده سلولی
بیشترنبودم حس کردم مامانی وبابایی خیلی از به وجود اومدن من خوشحال شدن
اولین سفر جنینی من زمانی بود که مامانی تازه فهمیده بود یه نی نی تو شمکش داره که رفتیم شهر بابام
(بیرجند)، اونجا به خاطر پاره ای مسائل که اینجا لازم نیست گفته بشه همه از حاملگی مامانی باخبر شدن
خیلی به خودم می بالیدم آخه همه از اینکه قرار بود من به این دنیا بیام خوشحال بودن
راستی من قراره آدم خوشبختی باشم چون از همین الان دوستای خوبی دارم که اونا هم تو راهن یکی
نی نی عمه فریبا که دوماه از من بزرگتره دومی هم نی نی عمو محمد وخاله راضیه که 40 روز از من بزرگتره